آبی شدن چه آسان، آبی ماندن چه مشکل
همیشه شروع یک نوشته سختترین قسمت کار است. اینکه از کجا شروع کنم و با چه کلمهای شروع کنم و چطور بنویسم که در دام کلیشهها و چارچوبهای ذهنم گرفتار نشوم. معمولن نتیجه از چیزی که فکر میکردم افتضاحتر از آب در میآید و این شکست تا انتهای قلمبافی ادامه پیدا میکند. این از آفتهای وبلاگنویسی است که خودت را بارها و بارها در پستهای مختلف تکرار میکنی و بعد از مدتی چنانکه افتد و دانی دستت رو میشود و دیگر حنایت پیش خواننده رنگی ندارد. اصطلاحاتِ تکراری، حرفهای تکراری، مفاهیم تکراری. چه میشود کرد. حالِ متکلم از کلامش پیداست، از کوزه همان برون تراود که در اوست. از ذهنی با دایرهی واژگان محدود، زبان الکن و استعداد ناچیز، بیش از این انتظار نیست. مگر ورودی چیست که خروجیاش چیز بزرگتری باشد. شما گلستان سعدی را باز میکنید و میبینید شیخِ اجل رسمن با زبان فارسی خوابیده. چنان با کلمات معاشقه میکند و چنان مفاهیم عمیقِ سالها سیر و سیاحت در دنیا را در قالب نثر و شعر بیان میکند که به ارگاسم روحی میرسی. حاصل پنجاه سال تجربه را در چند صد صفحه خلاصه کرده. والاترین مفاهیم انسانی در قالب بدیعترین حکایتهای جهان و با بهترین واژههای ممکن. پیور پرفکشن. هر جای گلستان که لازم بوده چند بیت شعر نوشته. بهجا. همه از گنجینهی عظیم این ذهن جاودانه. با کمترین امکانات. تصنیفِ یک شاهکار هنری از اسکرچ. شاهکاری که به قول خودش «باد خزان را بر ورق او دست تطاول نباشد و گردش زمان عیش رَبیعش را به طیش خَریف مبدّل نکند.» همینطور است مولانا و فردوسی و حافظ و خیام و عطار و که و که. خب وقتی برترین نویسندگان جهان از ایرانی گرفته تا خارجی به شکلهای مختلف تمام مفاهیم را با زبانی هنرمندانه بیان کردهاند و هیچ مطلبی نمانده و هیچ کتاب جدیدی منتشر نمیشود مگر اینکه قبلن نویسندهی بزرگی بهشکلی بهمراتب بهتر در آن مورد نوشته، کوشش بیهوده ز چه روی یا حکیم؟
پرانتز باز
حکیم اما راه حل جالبی دارد:
- کوستیشعرجات! بلی فرزندم. کوستیشعر را هرگز پایانی نباشد و تا دنیا دنیاست و جهان بر مدار خویش میگردد این هنر باقی است و این حقیر زاغی.
- زاغی؟ حالا چرا زاغی یا حکیم؟ یعنی چه؟
- زیرا بیکاز مرغابی. مگر من سعدی یا حافظم که وزنم جور در بیاید؟ اصل حرف را ول کردهای چسبیدهای به زاغی؟ پندی بود که دادم و تهش را اینطوری بستم.
-آهان.
پرانتز بسته
به هر حال همانطور که در ابتدا گفتم این پست هم با یک عبارت کلیشهای شروع میشود که بهکرات در نوشتههای مختلف تکرار شده: سالها قبل. بله سالها قبل و اینکه میگویم «سالها قبل» ناخودآگاه غمگینم میکند زیرا پیری بی هیچ توجیهی غمانگیز است. ماجرا مربوط به ۱۶ یا ۱۷ سال قبل است. کلاس اول یا دوم راهنمایی بودم. یکبار که از مدرسه برگشته بودم و خوشحال بودم که امتحانات تمام شده و تابستان از راه رسیده و داشتم لباسهایم را عوض میکردم، صدای سوت برادر کوچکتر را شنیدم که لای چارچوب در ایستاده بود و با اشارهی انگشت مرا میخواند. رفتیم توی اتاق پذیرایی. زیر کانال کولر ایستاد. تمرکز کرد. چند تا حرکت ژانگولر انجام داد و پشتک وارو زد و در نهایت گارد گرفت و گفت: سییوما هاماکویی! گفتم چی؟ گفت اسم این فن بود. خودم اختراع کردم.
آن سالها در ایران خبری از سوپرمن و بتمن و اسپایدرمن نبود و این آخری که اصلن اختراع نشده بود. در عوض بروسلی حاکم بلامنازع روح و فکر کودکان این مرز و بوم بود. قهرمانی واقعی با قدرتی اساطیری. حتا خاطرم هست که چهرهی استاد را از روی یک مجله نقاشی کرده بودم و چسبانده بودم به دیوار اتاقمان. سراسر شکوه بود و جلال و جبروت. طبیعی است که وقتی الگو بروسلی باشد، اسم فن اختراعی هم میشود سییوما هاماکویی.
فن قشنگی بود و خیلی زورم آمد. در هفتههای بعد کارش شده بود ضایع کردن من. بعد از هر کلکل فنش را اجرا میکرد و میگفت سییوما هاماکویی! احترام بگذارید! هر چه فکر میکردم پادفن لازم برای مقابله با این تاکتیک به ذهنم نمیرسید. چند هفته بعد خانوادهی عمویم از جنوب آمدند خانهی ما. هر سال با شروع تعطیلات تابستان، میآمدند ۲۰ روز میماندند و میخوردند و میخوابیدند. پسر عمویم ذهن خلاقی داشت. یک شب برادرم فن سییوما هاماکویی را جلوی ما اجرا کرد و درست همینجا بود که پسر عمو پوزخندی زد و در کسری از ثانیه دستهایش را توی هوا چرخاند، روی زمین نشست و چندبار غلت زد و همانطور که خوابیده بود یک پایش را داد بالا و مکث کرد و بعد از چند ثانیه گفت: هاشیدو شاماپیری! برادرم بهکلی اعتماد به نفسش را از دست داد. همهی اینها در یک لحظه اتفاق افتاده بود و اینکه کسی بتواند در چند ثانیه یک فن اختراع کند و رویش اسم هم بگذارد به ذهن هیچکس نرسیده بود.
این از بازیهای روزگار است که همیشه در مقابل هر سییوما هاماکویی، یک هاشیدو شاماپیری وجود دارد. زمین چرخید و چرخید و ما از دنیای حماقتهای کودکانه پرت شدیم به آیندهای تلخ و واقعی. پسر عمو حالا یک آجیلفروشی دارد و بعد از یک ازدواج ناموفق، عصرها جلو مغازهاش مینشیند و به غروب آفتاب مینگرد. کیلومترها اینطرفتر برادرم صبحها توی پادگان با چشمهایی ورم کرده و گریزان از تابش شدید خورشید، آمادهی مراسم صبحگاه میشود و مسائل عقیدتی. و من، مثل همیشه، کرگدن تنهایی هستم که حتا آبی شدن هم تغییری در من ایجاد نکرد.