کرگدن آبی

آن‌چنان دیوانگی بگْسست بند
که همه دیوانگان پندم دهند

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

تو ای ساغر هستی

پنجشنبه, ۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۷ ب.ظ

    هاجر کمتر گاهی مادرش را این‌جور سر کیف دیده بود. پیش خود این شنگی مادر را به حساب وفور کار می‌گذاشت و این‌که دور و بر عیدی، مرگان اقبالی یافته بود که چشمش به رنگ پول بیفتد و صدای سکه را میان کیسه‌ای که به گردنش آویخته بود، بشنود. هاجر به این فکر نمی‌کرد که خون جوانی هنوز در رگ‌های مرگان می‌دود. گرچه به ظاهر مرگان شکسته و پیر می‌نمود، اما در باطن این جور نبود. زن‌هایی به عمر مرگان، اگر دقمصه‌های او را نداشتند، تازه اوج زنی‌شان بود. اما دریغ، بعضی‌ها هستند که زودتر از طبیعتشان پیر می‌شوند. مرگان هم یکی از همین‌ها بود. اما باور نباید کرد که جوانی، پیش از وقت، در اینجور آدم‌ها می‌میرد. نه، جوانی پنهان می‌شود و می‌ماند. مثل چیزی که شرمنده شده باشد در دهلیزهای پیچاپیچ روح، رخ پنهان می‌کند. چهره نشان نمی‌دهد، اما هست. هست و همیشه در کمین است و پی فرصتی است، یا مهلتی، تا خود را بروز دهد. چشم به راه است و همین که روزگار نقاب عبوس را از چهره‌ی آدم پس بزند، جوانی هم زبانه می‌کشد و نقاب کدورت را بی‌باقی می‌درد. جوانی دیگر مهلتی به دل‌افسردگی و پریشانی نمی‌دهد. غوغا می‌کند. آشوب. همه‌چیز را به هم می‌ریزد. سفالینه را می‌ترکاند. همه‌ی دیوارهایی که بر گِرد روح سر برآورده‌اند، در هم می‌شکند. ویران می‌کند!

    از اینجا بود شاید که مرگان جا به جا، در فاصله‌ی کار تا کار بشکن می‌زد و گاه شلنگ می‌انداخت و چون نوعروسی شنگول، با دخترش شوخی می‌کرد. همین بود شاید که مرگان را وامی‌داشت در لای کارش آواز بخواند، در آوازش بیت‌های عاشقانه‌ی نغما را بی‌پروا واگویه کند. عشق مگر حتماً باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حق عاشق شدن، عاشق بودن بدهد؟ گاه عشق گم است؛ اما هست، هست، چون نیست. عشق مگر چیست؟ آن‌چه که پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست، که نیست. پیدا نیست و حس می‌شود. می‌شوراند. منقلب می‌کند. به رقص و شلنگ‌اندازی وامی‌دارد. می‌گریاند. می‌چزاند. می‌کوباند و می‌دواند. دیوانه به صحرا!

    گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق می‌جوشد، بی‌آنکه ردش را بشناسی. بی‌آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی. عشق، گاهی همان یاد کمرنگ سلوچ است و دست‌های به گل آلوده‌ی تو که دیواری را سفید می‌کنند. عشق، خود مرگان است! پیدا و ناپیداست، عشق. گاه تو را به شوق می‌جنباند. و گاه به درد در چاهیت فرو می‌کشد. حالا، سلوچ کجاست؟ این چاهی‌ست که تو در آن فرو کشیده می‌شوی؛ چاهی که مرگان در آن فرو کشیده می‌شود. سلوچ کجاست؟ ماه نوروز، عید، وقتی که همه‌ی مردم از هر سند و رندی، خود را به خانه‌شان می‌رسانند و با هر بضاعتی کنار سفره و سبزی می‌نشینند و تلاشی تا یک دم را سوای همه‌ی سال، سر کنند؛ سلوچ کجاست؟ حالا کجا می‌تواند باشد؟


جای خالی سلوچ

محمود دولت‌آبادی

نشر چشمه، چاپ هفدهم، زمستان ۱۳۹۰

  • کرگدن آبی